دلم می گیرد...
«باغبانی پیرم ...که به غیر از گلها از همه دلگیرم!»
از این و آن
از آن سران بی نشان...
از این شبای آسمان...
پریشانم ...پریشان!
از ابتدای آن چه هست و نیست!
از انتهای آن چه بود و نیست!!
از کوله ام که غرق غم است!!!
از این جهان که آدم خوب در آن کم است!!!!
.
.
.
چرا کم است؟
عده ای بی خبرند؟
عده ای کور و کرند؟
... و گروهی پکرند؟
«دلم از این همه بد می گیرد...
... و چه خوب آدمی می میرد.»
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۹ ساعت 13:20 توسط تنها
|