می خواهم بی تفاوت باشم!
تلخ است
تنها زمان میداند قصه ی رفتنت را
و شاید هم ماندن
اما انگار باطری های ساعت را درآورده اند
وتو زمانی است که بار سفر بسته ای و به قولی"همچون میهمانی سرزده پا به راه و بی قرار رفتنی"
شاید به خاطر امیدی که همسفر احتمالیت برای سفری احتمالی در دلت پروراند
واکنون
سفرت ساعت هفت آغاز میشود
هفتی که هفته ها تو را آغاز میکند و شوق رفتن را در تو بیدار
هفتی که هفته ها و هر هفته برایش هفتگرد میگیری و در تقویم خاطراتت ثبت میکنی
بر کفشهای بی قرارت که مدتی است شسته و رفته انتظارت را میکشند سوار میشوی
نیم روزی را در راه میگذرانی ،همراه نیم نگاه هایی سنگین و...
و دیگر حتی مشدد کردن حروف هم کارساز نیست
ومی خواهی بی تفاوت باشی که تفاوت ها بیداد میکنند
همان "تفاوت ساده در حرف که کفتار را به کفتر تبدیل میکند"
همیشه در پی سکوت بودی و اکنون سکوت بین راه گوشهایت را "کــــــــــــــر"میکند
ودیگر حتی صدای تیک تاک ساعت،جیر جیر تخت و...در فریاد این سکوت گم میشود
لیکن نمیدانی چرا این روز ها را دوست میداری
بیش از همه روز های دوست داشتنی